لحظاتی با تاریخ
نقل از کتاب « Narrative of Various Journeys in Baluchistan, Afghanistan, and the Punjab, vols 2.»
برگردان به فارسی: عباس دلجو
میر یزدانبخش بهسودی {قسمت ششم}
{حاجی} خان طرحهای خود را برای مأمورانش در بامیان فرستاده بود و یکی از آنها به نام ولی چیلمبردا برای تصرف افراد علاداد خان مغل و دیگرانی که از دسته میر یزدانبخش بودند، استخدام شد. او{چلمبردار} این کار را با احضار آنها به قلعه «آقرباط» به بهانه ای که خان به دنبال آنها فرستاده بود، انجام داد و در بدو ورود آنها را اسیر کرد. بلافاصله پس از دستگیری میر یزدانبخش، من به نزد خان رفتم او بیرون خیمه ایستاده بود و خیمه خان اکنون به زندان تبدیل شده بود. نایب سعدین وکیل خان در تمام معاملات با امیر{دوست محمد خان}، متحیرانه به زبان پشتو گفت: “خان، څه کړي دي؟” خان چیکار کردی؟ خان پس از مدتی ایستادن و مشاهده هزارهها که خیمههای محمد باقرخان مراد خانی از سپاهیان غلام خانی را تعمیر میکردند، به فارسی پاسخ داد: «چیزی نگو. آنچه انجام شده است انجام شده است.”
این مردان {قزلباشان} که شیعه بودند و به واسطه روابط سیاسی و مذهبی با میر یزدانبخش ارتباط تنگاتنگی داشتند، از این اقدام آشکار{حاجی خان} نمیتوانستند خشمگین نشوند. اما خان در صدد توجیه {کردار} خود برآمد و اظهار داشت: « دستگیری میر یزدانبخش در اثر فشار سردار دوست محمد خان بود. از زمانی که کابل را ترک کرده بود، بارها به او نامه نوشته بود. {اما من} تا کنون از انجام این کار خودداری کرده بودم و اکنون نیز از این دستورات اطاعت نمیکردم اگر میر یزدانبخش خائنانه تخطی نکرده بود. میر یزدانبخش نقشه خائنانه ای را با تاتارها تنظیم کرد که به موجب آن باید با سپاهیان خان در جلو درگیر شوند و او غارت اردوگاه و نابود کردن کسانی که در آن باقی مانده بودند را انجام دهد.»
پس از ماندن در غلام خانه تا بعد از ظهر، دستور حرکت صادر شد و سپاهیان به ترتیب نبرد به موقعیت قبلی خود در نزدیکی قلعه «سرسنگ» بازگشتند. خان در خط اول، پس از او سواران غلام خانه و پشت سر آنها اسیران و از عقب آنها داود محمد خان و خان محمد خان حرکت میکردند. تعداد زندانیان حدود بیست نفر بود و آنان را در حالتی بر اسبها سوارکرده بودند که بازوهای شان را از پشت سرشان با طنابهایی در مفاصل آرنجشان محکم بسته و طنابهای دیگر را دور گردنشان انداخته و انتهای آنها آویزان بود تا افرادی آنها را بگیرند. پیشاپیش آن مردان نگونبخت، ملا شهابالدین و برادرزاده حاجی خان بودند.
من {چارلز میسون} میر یزدانبخش را هنگام خروج از خیمه دیدم که هنگام سوار شدن بر اسبش، سر افسرده اش را بالا آورد و لحظه ای به اطرافش نگاه انداخت و دوباره آن را به پائین دوخت. من معتقدم که تعداد کمی در اردوگاه از پرونده او ابراز تأسف کردند. دیدن مردی که در صبح ارباب برتر بیسوت بود و با قدرت خودسرانه اش فرماندهی نیروهای متعددی را بر هزاران انسان وابسته به خود بر عهده داشت، اما در یک لحظه به وضعیت یک اسیر ناتوان در قید و بند تبدیل شده است، این نمونه ای از فراز و نشیبهای معمولی زندگی است. اما وقتی شخصیت صریح و سخاوتمند میر یزدانبخش، خدمات فراوانی که به حاجی خان انجام داده بود و مهمتر از همه {اگر} شرایط خیانتآمیز دستگیری او مورد توجه قرارگیرد، باعث ایجاد حیرت میشود. {اما} من معتقدم که در اردوگاه افغان سینهای وجود نداشت که از خشم، گدازان شده و جرأت میکردند احساسات خود را ابراز کنند و عاملان و مجرمان این عمل بدنام را محکوم به اعدام کنند.
من در این راهپیمایی با سپاهیان غلام خانه آمدم و محمد جعفرخان مراد خانی به طور قابل توجهی پرسید: «آیا دیدی؟ در پاسخ مثبت، او دوباره پرسید: « آفغانها با چنین سوگندهای دروغ و وحشیگریها، قدرت و نفوذ سیاسی خود را از دست میدهند.» در طول شب گذشته فهمیدم که تمام لشکر به دستور حاجی خان همه مسلح بودند و خود او بدون خواب در چادرش نشسته بود و نوازندگانش تا نزدیک صبح پیش او مینواختند و آواز میخواندند.
Charles Masson, Narrative of Various Journeys in Baluchistan, Afghanistan, and the Punjab, vols 2. Pp 412 – 414 – London, 1842.