لحظاتی با تاریخ
نقل از کتاب « Life of the amir Dost Mohammed Khan of Kabul»
برگردان به فارسی: عباس دلجو
میر یزدانبخش بهسودی {قسمت پایانی}
حاجی خان چون از موقف برتر خود به خوبی آگاه بود و او اکنون میتوانست آرزوی دیرینهاش {نابودی میر یزدانبخش} را برآورده کند، بناء با لشکرش به سوی سیغان حرکت کرد. صبح زود میریزدانبخش و نزدیکانش را به خیمهاش فراخواند. به محض ورود برادر حاجی خان با مردان قوی و مسلح، حاجی خان لحن خشمگینی به خود گرفت و میر یزدانبخش را متهم کرد که علیه او دسیسه میکند و تمام سوگندهای دوستی را که اغلب تکرار میشد فراموش کرده است. میر را با تمام خویشاوندانش گرفت. افغانهای بیرحم شروع به غارت هزارهها کردند که با وجود سرما، حتی از لباسهای شان هم محروم شدند. حاجی خان بیایمان اجازه داد که فقط میریزدان بخش را با لباس همیشگی خود باقی بگذارند و حتی خویشاوندان او نیز مجبور به ترک ردای خود شدند. دیدن هزارههای فقیر، پابرهنه و بدون لباس که از هر طرف توسط افغانها احاطه شده اند، منظره دلخراشی بود. اکنون {افغانها} میخواستند بر آنان زخمها زده و هر نوع ظلم و ستم را بر آنها تحمیل کنند، چون شیعه بودند. میر یزدانبخش با پیروانش به زنجیر بسته شده و پاهایشان را زولانه کرده بودند و قفلها را با سرب آبشده مهر کردند تا کسی نتواند بازش کند و رئیس سیغان به حاجی خان توصیه کرد که اسیر خود را اعدام کند.
بر این اساس خان خیانتکار به پشخدمتش دستور داد تا به زندگی رئیسی که تنها چند روز قبل بر کل منطقه تسلط داشته و نیروی عظیمی را فرماندهی میکرد، پایان دهد. قزلباشهای کابل که با حاجیخان همراه شده بودند، اکنون در برابر بیصداقتی و خیانت او نسبت به میر هزاره، تظاهرات شدیدی کردند. اما این کار فایده ای نداشت و یزدانبخش با خونسردی فوق العاده ای به سرنوشت خود تن داده و هیچ نشانی از ترس و اندوه در چهره اش ظاهر نشد.
حاجی خان خطاب به قزلباشها گفت که از طرف دوست محمد خان موظف شده بود و او ناگزیر بود که میر یزدانبخش را به قتل برساند. با این حال، پایان زندگی رئیس هزاره چنین بود و امیر کابل از ترس تنها دشمن باقیمانده در پادشاهی خود رهایی یافت.
حاجی خان کاکر قاتل حیلهگر میر یزدانبخش از بامیان برای دیدار به کابل آمده است. در بدو ورود به شهر مستقیماً برای ادای احترام نزد امیر دوست محمد خان رفت. او با توجهی مودبانه، حاجی خان را که ملاقات کننده اش بود به قصر برد و همسر مورد علاقه اش مادر محمد اکبر خان را به او معرفی کرد و با صدایی شاد و برای نشان دادن احترام کاذب به حاجی خان، به زنش گفت که پدرت از راه رسیده است که او مدتها آرزوی دیدن او را داشت. حاجی خان حیلهگر فوراً فهمید که این لقب تملقآمیز امیر از خیانت بی بهره نیست.
پس با نگرانی منتظر نتیجه ماند و فردای آن روز از سوی امیر به او خبر داد که همسرش که به او (خان) به چشم پدرش می نگرد، از او خواهش کرده است که با انتصاب حیدرخان به حکومت بامیان مخالفت نکند. البته امیر نیز برای حفظ شان و مقام حاجی خان سالانه مبلغ بیشتری را به صورت نقدی در اختیار حاجی خان قرار خواهد داد.
این امر حاجی خان را از خواب غفلت بیدارکرد و او فکر کرد که اکنون قدرت و ثروتش رو به زوال است. از این رو پس از چند روز در انتظار امیر دوست محمد خان ماند و از این اقدامات به شدت آزرده و ناراضی بود.
چندی بعد امیر {دوست محمد خان} با خشم و عصبانیت او {حاجی خان کاکر} را متهم به قتل بیرحمانه میر یزدانبخش نمود. در اینجا خان سوال کرد که آیا ارتکاب قتل {یزدانبخش} نظر به امر امیر نبود؟
امیر دوستمحمد خان جواب داد: «نه. این هیچ وقت آرزوی من نبود که تو {به قرآن} سوگند ناحق بخوری و میر را به قتل برسانی. من مکرراً به تو نوشتم که با او مهربان باش، وی را تشویق به کابل آمدن نما و به وی قباهای زیاد تحفه بده. من با او دوستانه رفتار میکردم و اجازه دادم به وطنش مراجعت کند.»
حاجیخان به سرزنش امیر گوش داده گفت: جای بسیار تعجب است که امیر او را به سوگند خوردن ناحق متهم میسازد در حالی که خودش رهبران کوهستان را {با سوگند قر آن}به دام انداخت و آنها را سر برید.
امیر دوست محمد خان با مهارت مخصوص به خودش، جواب داد که او همیشه یک قطعه چوب را به عوض قرآن به پارچه ای میپیچید. … “
MOHAN LAL – Life of the amir Dost Mohammed Khan of Kabul: with his political- VOL 1 – p203 & 206 – 208 – London 1846 – pdf